چو سقراط را داد نوبت سخن


رطب ریزشد خوشه نخل بن

جهانجوی را گفت پاینده باش


به دین و به دانش گراینده باش

همه آرزوها شکار تو باد


نهفت جهان آشکار تو باد

ز پرسیدهٔ شهریار جهان


که داند که هست این پژوهش نهان

ولیکن به اندازهٔ رای خویش


کند هر کسی عرض کالای خویش

نخستین ورق کافرینش نبود


جز ایزد خداوند بینش نبود

ز هیبت برانگیخت ابری بلند


همان برق و باران او سودمند

ز باران او گشت پیدا سپهر


پدید آمد از برق او ماه و مهر

ز ماهیتی کز بخار او فتاد


زمین گشت و بر جای خویش ایستاد

از این بیشتر رهنمون ره نبرد


گزافه سخن بر نشاید شمرد